خب تقریبا ۸ ماه میشه که اینجا نیومدم! وقتی اینترنت قطع بود همش وبلاگای مختلف رو میخوندم! پاتوقم شده بود وبسایت yjc و blog.ir و ویرگول و اپ طاقچه! و خب تصمیم گرفتم که بیام و بنویسم. من ننویسم دیوونه میشم! ولی تو این مدت تو دفترم مینوشتم. مشکل تو دفتر نوشتن اینه امنیت نداره و یکی ممکنه بخونتش. البته قطعا نوشتن تو وبلاگم امنیت نداره ولی حداقل می دونم اگه خیلی از خودم اطلاعات ندم اگه کسی پیدام کنه شاید شک کنه که منم. . بگذریم. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد و منم خیلی عوض شدم! و خوشحالم ازین تغییر. یه طلسمیو شدم! طلسم بیرون رفتن با یه پسر! هیچوقت اینکارو نکرده بودم. ولی خب به رابطه و رل زدن نکشید. اشکالیم نداره. البته یه خورده اوضاع پیچیدست. که تقصیر خودمه. از دستش نارحتم!بدون هیج دلیلی. دلیلش اینه که امشب که باهاش حرف زدم حس بدی گرفتم. انگار نارحت بود. منم که همش فکر میکنم تقصیره منه. که مثلا تو زمان قطعی اینترنت باهاش حرف نزدم و اس ندادم کاش بدونه هر روز به یادش بودم! ولی خب اون بود که یه بار خواست ازم فاصله بگیره. البته زیاد طول نکشید و خودش اوضاع رو به شکل قبل برگردوند. ولی همین کارش باعث شد که منم فاصلمو حفظ کنم! اگه فقط چت میکنیم خب پس بذار فقط چت کنیم و من نباشم که اس دادن و زنگ زدنو تو دوستیمون وارد میکنه! ولی خب من همیشه میخواستم که یه دوست واقعی براش باشم. پارتنر نه! دوست! ولی خب انگار نمیشه! هیچ وقت شرایط کاملا مثل دوستای دختر خودم نمیشه! اشکالی نداره. یه چیز خیلی غمانگیزو تو این مدت که نت قطع بود فهمیدم. اونم این که من خیلی تنهام! و این احساس تنهاییو با اینترنت و چت کردن با آدمایی که تا حالا ندیدم پر میکنم. یا آدمایی که دیدمشون و برام مهمن ولی خب اونقدرام نزدیک نیستیم که اگه نت قطع شد بهم اس بدیم! و این خیلی غمانگیزه. فهمیدم باید دوستیای بسازم که اگه نت قطع شد هیچ خللی تو دوستیم با اون آدم ایجاد نشه. یا فاصلمون زیاد نشه. البته فکر کنم همچین شرایطیو فقط رابطه عاطفی داره. به نظرم بعضی وقتا زندگی خیلی پیچیدست :(
این که بدون اینترنت تقریبا هیچی تو زندگیم ندارم بده یا خوب؟ بدون اینترنت دوستای اینترنتیمو از دست میدم. با آدم جدیدی نمیتونم آشنا شم. (خیلی خجالتیم و از خونه کم بیرون میرم) نمیتونم چیزی یاد بگیرم مثل کدنویسی که همش از یوتیوب و وبسایتای مختلف میبینم.نمیتونم پادکست گوش بدم.مسیرا رو بلد نیستم و بدون گوگل مپ گم میشم! یه عالمه سوال دارم هر روز که فقط گوگل جوابشونو میدونه. نمیتونم فیلم و سریالایی که میخوامو ببینم مگر این که از قبل دانلود شده باشن. غذای زیادی بلد نیستم بپزم و دستورهارو یادم میره و همیشه قبل آشپزی سرچ میکنم. قبل خرید محصول جدید نظر آدما رو میخونم. باورم نمیشه تقریبا تمام زندگیم به اینترنت وابستس! و بدون اینترنت زندگی من هیچی نداره. خالی خالیه. البته در نبود اینترنتم کتاب خوندم. چندتا فیلم دیدم. ولی بازم زندگیم خالی بود.
+ آرزو میکنم اتفاقای خوب بیوفته
+ میخوام خیلی جدی تحقیق کنم ببینم بعد کارشناسی اپلای کنم بهتره یا بعد ارشد
در حیاطو باز کردم که برم بیرون .
دمای هوا خوب بود نه گرم نه سرد .
دوتا پسر که انگار هشت نه سالشون بود داشتن تو کوچه بدمینتون بازی می کردن .
حس خوبی داشتم که اومدم بیرون و همینطور که قدم میزدم فکر می کردم کاش بیشتر بیام بیرون .
یه دفعه شنیدم یکیشون گفت هاااالیییی شتتتتت!
همینطوری مونده بودم که درست شنیدم ؟
و همینجوری با تعجب به راهم ادامه دادم و فکر کردم که باید بیشتر بیام بیرون !
همه چیز داره عوض میشه .! :)))
خب ماجرا از روزی شروع شد که من تصمیم گرفتم دیجیتال مارکتر بشم. ( این که چی شد همچین تصمیمی گرفتم داستانش طولانیه) و این تصمیم رو وقتی گرفتم که نزدیک امتحانات پایان ترمم بود و من باید درس میخوندم. میدونستم برای دیجیتال مارکتر شدن باید خلاق بود. باید نوشت. باید محتوا تولید کرد. گفتم اوکی بذار امتحانامو بدم بعد میشینم از صبح تا شب پای کانتنت پرو کردن. درس میخوندم در حالی که ایدهها به ذهنم سرازیر میشدن! ایدههامو مینوشتم تا بعدا برم سراغشون! حتی یکی دوتا ایده رو تو روزایی که امتحان نداشتم اجرا کردم. حسابی خلاق شده بودم! فکر میکردم بهترین انتخاب رو کردم و این حوزه جاییه که قراره توش شکوفا بشم! ( شایدم شدم نمیدونم) خلاصه گذشت و من امتحانات پایان ترمم تموم شد. یعنی همین دو روز پیش. و بعد همون اتفاقی که همیشه میافته افتاد. ذهنم بلاک شد. دیگه هیچ ایدهای وجود نداره که بخوام عملیش کنم. حتی ایدههایی که به ذهنم میرسه به نظرم چرت و مسخره میان که ارزش وقت گذاشتن ندارن. passionم برای تولید محتوا رو از دست دادم و نمیدونم باید چیکار کنم! حتی ایدههایی که اون موقع نوشتمم به نظرم بیخود میان. افتادم تو چاه کمالگرایی و هیچ کاری نکردن.
آیا من در این لحظات کلافه کننده بیخیال میشم و قضیه رو رها میکنم؟
خیر!
میرم برای خودم یه فنجون قهوه دم میکنم. یه موزیک play میکنم. و به این فکر میکنم چطور میتونم همین لحظات ناامید کنندهای که بهش گرفتار شدم رو تبدیل کنم به ایده برای نوشتن. و این شد که بیان رو باز کردم و روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم. و شد این پستی که میبینین!
نصیحت خواهرانه این که اگه میخواین تولید محتوای مفید و خوب داشته باشین ولی ایده ندارین به جای ناامید شدن بیاین با نام مستعار ( که احساس راحتی بیشتری داشته باشین) هر چی به ذهنتون میاد بنویسین. اینطوری خیلی بهتره تا هیچ کار نکردن.
نصیحت خواهرانه دو: قهوه واقعا جواب میده! ازش غافل نشین.
+ شاید باید همیشه امتحان داشته باشم تا خلاق بمونم. شایدم باید برم دانشگاه فقط برای خلاق موندن! ولی بیخیال درس بشم.
خب تو مصاحبه کاری که رفته بودم این سوال ازم پرسیده شد: هدف و برنامت برای آینده چیه؟
و من چی گفتم؟ گفتم چون روانشناسی میخونم هدفم این بود که روانشناس میشم ولی الانم دارم میگردم و کارای مختلفو امتحان میکنم تا ببینم چی میشه.
همینقدر معمولی و ساده. من کیم؟ من بایو اکانت ویرگولمم که نوشته: "یک انسان معمولی که سعی میکنه خودشو و دنیا رو بشناسه"
راستش از معمولی بودن متنفرم و اینطوری رفتار کردن احتمالا مکانیسم دفاعی منه. مکانیسم واکنش وارونه.
چرا من یه دختر بلندپرواز با آرزوهای بزرگ نیستم؟ هر چقدر بزرگتر میشم بیشتر میفهمم داشتن آرزوهای بزرگ چقدر سخته! بیشتر واقعبین میشم. شایدم موضوع تفاوت بین آرزو و هدفه. شاید دیگه جرئت آرزو کردن ندارم و هدفم همینقدر معمولیه. هدف اینه چیزای مختلفو امتحان کنم تا ببینم به کجا احساس تعلق میکنم! تا ببینم چی میشه.
+ خب درسته که یه انسان معمولیم ولی دلم میخواد برای خودم آرزوهای بزرگ تعریف کنم. مصاحبه بعدیم اینو نمیگم. تو مصاحبه بعدیم یه آدم مطمئن خواهم بود با هدف و برنامه مشخص و آرزوهای بزرگ قشنگ!
درباره این سایت